پنج شنبه 87/6/28 :: ساعت 6:47 عصر
وقتی که گریه کردیم گفتن بچه است................. وقتی که خندیدیم گفتن دیونه است.................. وقتی که جدی بودیم گفتن مغروره............................. وقتی که شوخی کردیم گفتن سنگین باش............................. وقتی که حرف زدیم گفتن پر حرفه................................................... وقتی که ساکت شدیم گفتن عاشقه................................................... حالا ام که عاشقیم می گن گناه
یکشنبه 87/6/10 :: ساعت 6:46 عصر
یه دختر و پسر خیلی همدیگه رو دوست داشتن اما دختره کور بود، اون دختر به پسره گفت اگه یه روزی چشام خوب بشه قول میدم تا آخر عمر کنارت بمونم بالاخره یکی پیدا میشه و چشماش رو به دختره اهدا میکنه وقتی دختره نگاه میکنه میبینه پسره هم کوره و دختره به پسر میگه برو نمی خوام هیچ وقت ببینمت... پسره در حالی که داشت میرفت گفت: مراقب چشمام باش
دوشنبه 87/5/21 :: ساعت 8:40 عصر
نمی نویسم ..... چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی! حرف نمی زنم .... چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی! نگاهت نمی کنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی! صدایت نمی زنم ..... زیرا اشک های من برای تو بی فایده است! فقط می خندم ...... چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام
من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است می روم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزادباش گر چه تو تنها تر از ما می روی آرزو دارم ولی عاشق شوی آرزو دارم بفهمی درد را تلخی بر خوردهای سرد را...
اگه از بوی گلی خوشت نیومد تو رو خدا شاخه هاشو نشکون....
میروی و من فقط نگاهت میکنم تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو، یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو، همین یک لحظه باقی است و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم ...
این عشقی که به من بخشیدی برای همیشه زنده خواهد ماند تو همیشه آنجا هستی ،هنگامیکه فرو افتم ضعف مرا می ستانی و به من نیرو وقدرت می بخشی و برای همیشه دوستت خواهم داشت و در کنارت می مانم همچو فانوسی در تاریکترین شبها بالهایی خواهم بود، که در طول پرواز یاری ات خواهم کرد و در طوفان سر کش ،سر پناهی برای تو خواهم بود
دوشنبه 87/5/21 :: ساعت 8:36 عصر
وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داره. .وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو کهتنها امیدش تویی.
وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه. وقتی دلت
خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته. وقتی چشمات تهی از تصویرم
شد به یاد بیار کسی رو که حتی توی عکسش بهت لبخند میزنه. وقتی به انگشتات نگاه کردی به یاد
بیار کسی رو که دستای ظریفش لای انگشتات گم میشد. وقتی شونه هات خسته شد به یاد بیار
کسی رو که هق هق گریش اونها رو می لرزوند
پنج شنبه 87/4/20 :: ساعت 8:53 عصر
جمعه 87/3/10 :: ساعت 8:25 عصر
کودک نجوا کرد: - خدایا با من حرف بزن.
مرغ دریایی آواز خواند.کودک نشنید ، سپس فریاد زد: - خدایا با من حرف بزن.
رعد در آسمان پیچید.اما کودک گوش نداد.کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:- خدایا بذار ببینمت.
ستاره ای درخشید ، ولی کودک توجه نکرد.
کودک فریاد زد: خدایا یه معجزه به من نشون بده.
یک زندگی متولد شد ، اما کودک نفهمید.
کودک با نا امیدی گریست. - خدایا با من در ارتباط باش.بذار بدونم اینجایی!
بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد، ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت.
پنج شنبه 87/3/2 :: ساعت 11:42 صبح
یکشنبه 87/2/29 :: ساعت 6:16 عصر
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هرکه با ما بود از ما می گریخت
چند روزی است دلم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ حالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
شنبه 87/2/28 :: ساعت 7:31 عصر
شنبه 87/2/28 :: ساعت 7:25 عصر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ