فسونگر چون نگاهت عشق و غم در گرمی هرم نفسهایت
چنان یک بارش تند سحرگاهی که می شوید غبار از دل سبزه و گل ها
کاشکی می شست ز سر تا پای من از غم تنهایی و سودای دیدارت
نگاهم در نگاهت می تند لبخندی و یا نه
کاشکی می شد نگه ها در نگه ها می تنید و سخت در هم گره می خورد
و یا دنیای چشمانم همه در لحظه آغوش دیدارت فنا می شد